- ناشر : ققنوس
- نویسنده : گابریل گارسیا مارکز
- قطع : رقعی
- نوع جلد : شومیز
- نوبت چاپ : 6
- تعداد صفحات : 200
- سال چاپ : 1400
- مترجم : بهمن فرزانه
- دسته بندی : رمان خارجی
- شابک : 9789643117771
معرّفی کتاب دوازده داستان سرگردان:
- سال انتشار دوازده داستان سرگردان:
دوازده داستان سرگردان (عنوان اصلی به زبان اسپانیایی Doce cuentos peregrinos دوازده زائر عجیب) مجموعهای از دوازده داستان کوتاه مرتبط باهم از گابریل گارسیا مارکز، نویسنده کلمبیایی برنده جایزه نوبل است که در سال 1992 در بارسلون منتشر شده است.
خلاصهای از داستان دوازده داستان سرگردان:
داستانهای تشکیلدهنده این مجموعه که تا سال 1992 منتشر نشده بود، در اصل در دهه هفتاد و هشتاد نوشتهشده بودند. هر یک از داستانها به موضوع جابجایی و غریب بودن زندگی در یک سرزمین بیگانه میپردازند، اگرچه معنای «خارجی» یکی از پرسشهای اصلی گارسیا مارکز است. خود گارسیا مارکز چند سالی را بهعنوان تبعید دور از زادگاهش کلمبیا گذراند.
- داستانهای این مجموعه عبارتاند از:
1.آقای رئیسجمهور، سفر بخیر
2.قدیسه
3.هواپیمای زیبای خفته
4.خواب تعبیر میکنم
5.فقط آمدهام تلفن کنم
6.وحشتهای ماه اوت
7.اتومبیل مشکی
8.هفده انگلیسی مسموم شده
9.باد سرد شمالی
10.تابستان سعادتمند خانم فوربس
11.نور مثل آب است
12.رد خون تو روی برف
1.آقای رئیسجمهور، سفر بخیر (به اسپانیایی Buen Viaje, Señor Presidente):
رئیسجمهور سرنگونشده آمریکای لاتین، آقای رئیسجمهور، به مارتینیک تبعید میشود. این مرد 73 ساله دچار درد عجیبی در دندهها، زیر شکم و کشاله ران خود میشود. او در جستجوی تشخیص به ژنو، سوئیس سفر میکند. پس از آزمایشهای پزشکی گسترده، به او اطلاع داده میشود که مشکلی در ستون فقرات او وجود دارد. برای تسکین درد یک عمل پرخطر توصیه میشود. رئیسجمهور با هموطن خود به نام هومرو ری که بهعنوان راننده آمبولانس در بیمارستان کار میکند ملاقات میکند. هومرو قصد دارد یک طرح بیمه و تشییعجنازه را به مرد بیمار بفروشد، اما رئیسجمهور دیگر ثروتمند نیست و با صرفهجویی زندگی میکند. او به مرحلهی فروش جواهرات و سایر زیورآلات همسر مردهاش برای پرداخت هزینههای پزشکی و عمل جراحی خود رسیده است. هومرو و همسرش لازارا به آقای رئیسجمهور علاقهمند میشوند. بعد از ترخیص از بیمارستان به او کمک مالی میکنند و از او مراقبت میکنند. رئیسجمهور به مارتینیک بازمیگردد. درد او بهبود نیافته است اما بدتر هم نیست. او بسیاری از عادات بد خود را از سر میگیرد و به فکر بازگشت به کشوری است که زمانی بر آن حکومت میکرد، اما این بار بهعنوان رئیس یک گروه اصلاحات.
2.قدیس (به اسپانیایی La Santa):
داستان بر محور شخصیتی به نام مارگاریتو دوارته است و در رم اتفاق میافتد. مارگاریتو اصالتاً اهل روستای کوچک آند در تولیما، کلمبیا است، اما به رم سفر میکند تا روند شناسایی دختر متوفی خود را بهعنوان قدیس آغاز کند. مارگاریتو مدت کوتاهی پس از تولد تنها دخترشان همسرش را از دست داد و دخترش در سن هفتسالگی براثر تب شدید درگذشت. یازده سال پس از مرگ او، روستاییان مجبور میشوند عزیزان خود را از گورستان به مکان دیگری منتقل کنند، زیرا آن فضا برای ساخت سد جدید موردنیاز است. هنگامیکه جسد دخترش از زیرخاک بیرون آورده شد، جسد کاملاً سالم بود و سبک و بیوزن. روستاییان میگویند که او یک قدیس است و بودجهای را جمعآوری میکنند تا مارگاریتو را با جسد دخترش به رم بفرستند. در آنجا او راوی داستان را در پانسیون ملاقات میکند جایی که هر دو در آن اقامت دارند درنهایت چیزی عایدش نمیشود و کسی دخترش را بهعنوان قدیس نمیپذیرد دستآخر ارتباط او با راوی و دیگر شخصیتهای داستان قطع میشود. بیستودو سال بعد، و پس از مرگ چهار پاپ، مارگاریتو و راوی دوباره بهطور اتفاقی باهم ملاقات میکنند و راوی متوجه میشود که مارگاریتو هنوز منتظر به رسمیت شناختن دخترش بهعنوان یک قدیس است. پسازآن است که راوی متوجه میشود که قدیس واقعی داستان واقعاً مارگاریتو است. راوی میگوید: «بیآنکه بداند، بهوسیله جسد دخترش و درحالیکه هنوز زنده بود، بیستودو سال را صرف مبارزه برای هدف خودکرده بود».
3.هواپیمای زیبای خفته (به اسپانیایی El Avión de la Bella Durmiente):
هواپیما زیبای خفته، برداشتهای شخصی گارسیا مارکز را بازگو میکند، زمانی که او در اولین نگاه عاشق زنی در فرودگاه پاریس شد. برحسبتصادف، او مسافر هواپیمایی بود که مارکز بعداً سوار میشد.
4. خواب تعبیر میکنم (به اسپانیایی Me Alquilo para Soñar به معنی من رؤیاهایم را میفروشم):
یک روز، درحالیکه راوی صبح در هتل هاوانا ریویرا مشغول صرف صبحانه بود، یک موج عظیم ("مثل انفجار دینامیت") در ساحل فرود آمد و چندین اتومبیل را برداشت و واژگون کرد. زیر یکی از ماشینهای شکسته شده، زنی پیدا شد که "حلقهای طلایی به شکل مار، با چشمانی زمرد" به دست داشت. چشمها و حلقهاش راوی را به یاد «زنی فراموشنشدنی» میاندازد که «حلقهای مشابه در انگشت سبابهاش» میبست و او را سیوچهار سال قبل در وین، که در آن زمان یک شهر قدیمی امپراتوری بود، ملاقات کرده بود. وقتی از او پرسید "چطور در دنیایی اینقدر دور و متفاوت از صخرههای بادخیز کوئیندیو است"، او پاسخ داد: " من خواب تعبیر میکنم." سومین فرزند از یازده فرزند یک مغازهدار مرفه در کالداس قدیم ، تعبیر خواب تنها تجارت او بود. در دوران کودکی این ویژگی در او پدیدار شد و آن را به منبع درآمد تبدیل کرد.
5. فقط آمدهام تلفن کنم (به اسپانیاییSolo Vine a Hablar por Teléfono):
ماشین یک زن در میانه راه خراب میشود. او سوار اتوبوسی میشود که به سمت یک موسسه روانی میرود. قبل از اینکه بفهمد چه اتفاقی میافتد، او بهعنوان یک بیمار بستریشده است. شوهرش با اشاره به سابقه پردردسرشان معتقد است که او با مرد دیگری فرار کرده است. وقتی بالاخره فرصتی پیدا میکند که با او تماس بگیرد، او را نفرین میکند و تلفن را قطع میکند. او درنهایت نقش دیوانگی را که کادر پزشکی به او تحمیل میکند، میپذیرد.
6. وحشتهای ماه اوت (به اسپانیاییEspantos de Agosto به معنی ارواح ماه اوت):
خانوادهای که در توسکانی تعطیلات را می گذرانند، تصمیم میگیرند شب را در قلعهای بگذرانند که متعلق به یکی از دوستانشان است. سازنده قلعه، لودویکو، نجیبزاده رنسانس، عروس خود را در رختخواب کشته است. خانواده، با نادیده گرفتن این داستان بهعنوان یک داستان ارواح، در یک اتاق مهمان به خواب میروند، اما در اتاقخواب لودویکو بیدار میشوند، با خون تازه روی ملحفهها و عطر توتفرنگی تازه در هوا.
7. اتومبیل مشکی (به اسپانیاییMaría dos Prazeres به معنی ماریا دوس پرازرس):
ماریا دوس پرازرس در سن هفتادوششسالگی میخواهد قبل از مرگش همه مقدمات را برای مرگش انجام دهد. او نقشهای را برای دفن خود در قبرستان تپه، مونتجویچ انتخاب کرده است. او با دقت به سگش نوی آموزش میدهد تا به قبرستان سفر کند و بتواند قبر او را بر روی تپه وسیع انتخاب کند تا بتواند هر یکشنبه آنجا بیاید و اشک بریزد. او همچنین مطمئن میشود که سنگقبرش بینام باشد، مانند دیگر آنارشیستها در اسپانیای فرانکوئیستی.
8. هفده انگلیسی مسموم شده (به اسپانیایی Diecisiete Ingleses Envenenados):
یک بانوی سالخورده آمریکای جنوبی برای دیدن پاپ سفر طولانی به اروپا را با قایق انجام میدهد و از اینکه خود را در محاصره مرگ میبیند ناامید میشود.
9.باد سرد شمالی (به اسپانیاییTramontana):
راوی و خانوادهاش در تعطیلات مجبورند از باد سردشمالی کاتالونیایی معروف به "ترامونتانا" پناه بگیرند.
10.تابستان سعادتمند خانم فوربس (به اسپانیایی El Verano Feliz de la Señora Forbes):
دو پسر جوان با دخالت یک پرستار بچه آلمانی، درحالیکه والدینشان دور هستند، آرامش یک تعطیلات تابستانی آرام را از بین میبرند. دایهای به نام خانم فوربس با پسرها به طرز وحشتناکی رفتار میکند و درب خانه را روی آنها قفل میکند و نفرتانگیزترین غذاها را به آنها میدهد، درحالیکه خودش آزاد است هر طور که میخواهد پرسه بزند و وعدههای غذایی لذیذی را صرف کند. پسرها در تلاش برای کشتن او شراب او را مسموم میکنند. بعدازاینکه باور کردند او مرده است، برای بازی میروند. هنگامیکه آنها برمیگردند، خانه خود را در محاصره پلیس و بازرسان میبینند، زیرا جسد خانم فوربس، نه با سم، بلکه براثر جراحات متعدد چاقو بر بدنش، مرده پیداشده است.
11.نور مثل آب است (به اسپانیایی La Luz es como el Agua):
دو پسر جوان درازای نمرات خوبشان تقاضای قایق میکنند. وقتی پدر و مادرشان بالاخره قایق پارویی را برایشان میخرند، لامپهای خانهشان را میشکنند و نور مثل آب بیرون میآید. آنها هر چهارشنبه از نور برای گشتوگذار در اطراف خانه خود استفاده میکنند و از دوستان خود نیز دعوت میکنند تا با آنها به قایقرانی بروند. دوستان پسر درنهایت در نور غرق میشوند.
12.رد خون تو روی برف (به اسپانیایی El Rastro de tu Sangre en la Nieve):
بیلی سانچز و ننا داکونته، فرزندان دو خانواده ثروتمند کلمبیایی، برای جشن گرفتن ماهعسل خود به اروپا پرواز میکنند. ننا بااینکه تازه ازدواجکرده، دوماهه باردار است. بعدازاینکه انگشت حلقهاش را خار گل رز میخراشد، بریدگی تقریباً نامحسوس شروع به خونریزی شدید میکند. ننا در بخش مراقبتهای ویژه یکی از بیمارستانهای پاریس بستری میشود. ملاقات فقط یک روز در هفته مجاز است، بنابراین بیلی باید شش روز صبر کند تا بتواند دوباره همسرش را ببیند. او بیشتر وقت خود را بهتنهایی در هتلی نزدیک میگذراند.
بیلی سعی میکند زودتر ننا را ملاقات کند اما توسط یک نگهبان از بیمارستان بیرون انداخته میشود. تلاش بیلی برای جلب کمک سفارت خارجی نیز به همان اندازه ناموفق است. وقتی بالاخره ساعت ملاقات سهشنبه فرامیرسد، بیلی نمیتواند همسرش را پیدا کند. او پزشکی را که اولین بار ننا را معاینه کرده بود، میبیند. دکتر با کمال تاسف اعلام میکند که ننا شصت ساعت پس از بستری شدن در بیمارستان دچار خونریزی شده است. هیچکس نتوانسته بیلی را پیدا کند تا او را از وضعیت آگاه کند، بنابراین والدین ننا قبلاً مراسم تشییعجنازه را ترتیب داده و جسد را برای دفن به خانه منتقل کردهاند. بیلی بافکر انتقام برای مصیبت خود از بیمارستان خارج میشود.
بخشهایی از کتاب:
زیبا بود و پرفراز و فرود باپوستی نرم به رنگ نان و چشمهایی چون دو بادام سبز. گیسوانش نرم و مشکی بود و تا کمرش میرسید. حالتی باستانی داشت مثل اهالی اندونزی یا کشورهای سلسله جبال آند در آمریکای جنوبی. بسیار باسلیقه لباس پوشیده بود. کت پوست، پیراهنی از ابریشم با گلهای کمرنگ، شلواری از کتان خام و کفشهایی به رنگ گل کاغذی. در صف ایستاده بودم تا از فرودگاه شارل دوگل پاریس به مقصد نیویورک سوار هواپیما شوم که دیدم با قدمهای ساکت چون مادهشیر رد شد.فکر کردم: «این زیباترین زنی است که به عمرم دیدهام.» چون حضوری مافوقالطبیعه در یکلحظه ظاهر شد و بعد در میان جمعیت ناپدید گشت. ساعت نه صبح بود. برف از شب قبل همچنان میبارید و ترافیک در خیابانهای شهر سنگینتر از معمول بود و در اتوبان از آن سنگینتر. کامیونها پشت سر هم صفکشیده بودند و از روی ماشینها در برف بخار بلند میشد. برعکس در سالن فرودگاه هوا بهاری بود.
در آن پارک دورافتاده، زیر برگهای زرد، روی نیمکتی چوبی نشسته بود و دستها را به سر نقرهای عصا تکیه داده و به قوهای گرد آلود روی دریاچه خیره مانده بود و به مرگ فکر میکرد. اولین بار که به ژنو آمده بود ، دریاچه آرام و بلورین بود. مرغهای دریایی اهلیشده نزدیک میشدند تا از دست او دانه برچینند. و روسپیان در ساعت شش بعدازظهر اشباحی به نظر میرسیدند، پیراهنهای ارگاندی به تن و چترهای آفتابی ابریشمی به دست. حالا تا آنجا که چشمش کار میکرد، تنها زن، زنی گلفروش بود که در آن ساحل متروک دکه داشت. نمیتوانست باور کند که زمان همهچیز را نابود کرده بود، آنهم نهفقط در زندگی او، بلکه در تمام جهان.
او نیز در آن شهر ناشناسهای سرشناس، ناشناسی بیش نبود. کتوشلواری سرمهایرنگ با راهراه سفید، و جلیقهای از پارچه ضخیم ابریشمی به تن داشت، و کلاهی بر سر، همانند کلاه قاضیهای بازنشسته. سبیلی مثل تفنگداران و موهایی پرپشت که سایهای آبیرنگ داشت؛ مجعد و شاعرانه. دستانش مثل دستان نوازنده چنگ بود. با حلقه ازدواج به دست چپ؛ حلقهای نمودار آنکه همسرش فوت کرده است. چشمانش برقی شاد در خود نهان داشت. تنها چیزی که از سلامتی او حکایت نمیکرد، خستگی پوست بدنش بود. در هفتادوسهسالگی هم چنان مثل شاهزادگان، خوشپوش بود. بههرحال آن روز صبح میدید که اصلاً از ریخت و قیافه خود خوشش نمیآید. سالهای افتخار و قدرت را پشت سر گذاشته بود و اکنون آنچه برایش باقیمانده بود، سالهای مرگ بود.
بعد از دو جنگ جهانی، بار دیگر به ژنو برگشته بود تا برای درد خود جوابی قطعی پیدا کند؛ دردی که پزشکان مارتینیک موفق نشده بودند تشخیصش بدهند. پیشبینی کرده بود ماندنش دو هفته بیشتر طول نمیکشد، اما حالا میدید شش هفته از آنهمه آزمایشات مختلف و نتایج مبهم گذشته و هنوز هم پایان کار ناپیداست. درد را در کبد، کلیهها، لوزالمعده و پروستات او جستجو کرده بودند. اما درد در آنجاها نبود. تا آن پنجشنبه لعنتی که پزشکی ساعت نه صبح در بخش اعصاب به او وقت ملاقات داده بود؛ پزشکی که بهاندازه سایر پزشکانی که معاینهاش کرده بودند، شهرت نداشت.
مطب به سلول تارکدنیاها شباهت داشت و پزشک قدکوتاه بود با قیافهای شوم. دست راستش به خاطر شکستن انگشت شست در گچ بود. با خاموش کردن چراغ، روی پرده رادیوگرافی ستون فقراتی پدیدار شد که نمیتوانست بپذیرد به او تعلق دارد، ولی پزشک با چوبی که در دست داشت به زیر کمر او اشاره کرد و دو عصب را نشانش داد که رویهم سوار شده بودند.
گفت: «درد شما اینجاست.»
برای او به این آسانی نمینمود. درد او گاه بسیار سریع گذر میکرد. گاه به نظر میرسید بین دو دنده سمت راست است و گاه در پایین شکم؛ اما اغلب، در کشاله رانش تیر میکشید. پزشک بهدقت به حرفهایش گوش داد و با چوب بیحرکت مانده بر پرده گفت: «برای همین تمام پزشکان را گیج کرده بود، ولی حالا کشف کردهایم از کجا سرچشمه میگیرد.» بعد انگشت اشارهاش را روی شقیقهاش گذاشت…
معرّفی گابریل گارسیا مارکز:
گابریل گارسیا مارکز در کشور کلمبیا در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتامارا در 6 مارس سال 1927 میلادی به دنیا آمد. تولد او همزمان است با اعتصاب مشهور کارگران کشتزارهای موز. همان رویدادی که سالها بعد در رمان «صدسال تنهایی» مارکز آن را به تصویر کشید اما...
معرّفی گابریل گارسیا مارکز و مشاهدهی تمام کتابها
مارکز در مورد کتاب دوازده داستان سرگردان چه میگوید:
سپتامبر گذشته، پس از دو سال کار جستهوگریختهی دیگر، آمادهی چاپ بودند و بدین گونه، آوارگی آنها دررفت و بازگشت مداوم میان میزتحریر و سطل زباله سرانجامی مییافت؛ البته اگر در آخرین دم تردیدی نهایی سایه نمیافکند. چون شهرهای مختلف اروپایی را که داستانها در آنها به وقوع میپیوندند، متکی به قوهی حافظهی خود و از دور تشریح کرده بودم، میل داشتم وفاداری خاطراتم را تقریباً پس از گذشت بیست سال محک بزنم و ازاینرو، برای بازشناسی آن شهرها، اقدام به سفر سریعی به بارسلون، ژنو، رم و پاریس کردم.
هیچیک از این شهرها با آنچه من به خاطر داشتم، تطبیق نمیکرد. همگی، مثل همهی اروپای کنونی، به دنبال تغییری شگفتانگیز، بیگانه شده بودند. خاطرات حقیقی به نظرم اشباحی خیالی جلوه میکردند؛ درحالیکه خاطرات دروغین چنان قانعکننده مینمودند که جایگزین واقعیت شده بودند. ازاینرو برایم میسر نبود خط تفکیککنندهای میان توهم و حسرت گذشته بکشم. این راهحل نهایی بود. بالاخره آنچه را که برای تمام کردن کتاب، سخت به آن نیاز داشتم، یافته بودم؛ چیزی که فقط گذشت سالها میتوانست به من بدهد: چشماندازی در زمان.
ترجمههای فارسی از رمان «دوازده داستان سرگردان»:
- دوازده داستان سرگردان، ترجمه بهمن فرزانه، نشر ققنوس
- شب مینا، ترجمه صفدر تقی زاده، نشر نگاه
کتابهای صوتی و الکترونیکی از دوازده داستان سرگردان:
- مشخصات کتابهای صوتی این اثر:
1.نام کتاب کتاب صوتی دوازده داستان سرگردان
- نویسنده گابریل گارسیا مارکز
- مترجم بهمن فرزانه
- گوینده محمدرضا قلمبر
- ناشر چاپی انتشارات ققنوس
- ناشر صوتی نوین کتاب گویا
- سال انتشار 1397
- فرمت کتاب MP3
- مدت 6 ساعت و 38 دقیقه
- زبان فارسی
- موضوع کتاب کتاب صوتی داستان و رمان خارجی
- مشخصات کتابهای الکترونیکی این اثر:
1.بر اساس نسخهی چاپی نشر ققنوس
2. عنوان کتاب: دوازده داستان سرگردان
- نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
- مترجم: مهندس رضا موسوی
- تعداد صفحات کتاب: 119 صفحه
- زبان کتاب: فارسی
- حجم فایل: 1.95 مگابایت
- نوع فایل: PDF
تهیه و تنظیم:
واحد محتوا ویستور
عسل ریحانی