loader-img
loader-img-2

وقتی کسی درخت‌های چهار باغ را بشمارد نوشته فاطمه سرمشقی انتشارات آموت

5 / -
like like
like like
چهارباغ پر از قصه بود، قصه هایی که کسی جز اهالی آنها را باور نمی کرد؛ اگر به گوش غریبهای می رسید، لب ورمی چید که روزگار این قصه ها و حکایتها گذشته. دیگر کسی جرأت نمی کرد آنها را تعریف کند، و قصه ها در سینای پیرمردها و پیرزنهایی حبس شدند که دیگر نوه هایشان هم زبان شان را نمی فهمیدند. مردم چهار باغ را می دیدند، از کنارش می گذشتند اما کسی نمی دانست چرا آن سوی باغ های انگوری، دوازده یا سیزده درخت سپیدار
روییده که هیچ کلاغی جرات ندارد روی شاخه هایش لانه بسازدا من هر بار چهارباغ را میدیدم، سپیدارها شاخه هایشان را پیش می آوردند و مرا می کشاندند سمت خاندی مخروبه ی کوچک کنار چشمه، که انگار یک نفر منتظرم است تا برایم قصه بگوید! هیچ وقت کسی را در آن خانه ندیدم اما هر بار صدای هلهله و کل کشیدن و دست زدن ها گوشم را پر می کرد و خیالات برم می داشت که شاید جایی همان اطراف عروسی است این رمان داستان فراموشی من و تمام اهالی روستایی است که روزی درخت های چهار باغ را دیده و
آنها را شمرده اند