loader-img
loader-img-2

ایراندخت نوشته بهنام ناصحی انتشارات آموت

5 / 5
like like
like like
اولین باری را که چشمش به او خورد، خوب به خاطر داشت آن روز هم برای گرفتن آتش بیرون رفته بود، نزدیک آتشکده داشت به بالا نگاه می کرد؛ چشمان درشتش از انعکاس آسمان برق عجیبی داشت. قلب ایراندخت تند تر تپید - ببخشید می روید کنار تا من رد شوم؟» د «آه، بله، بله، عذر می خواهم حواسم نبوده بی آن که نگاهی به او بکند کنار رفت تا ایراندخت یگذرد اما دختر هرگز آن چهره و آن نگاه آسمانی از خاطرش نرفت. بعد از آن یک بار دیگر او را در آتشکده دید و فهمید روزبه پسر بدخشان بزرگ است
و از رمان )